لالایی

2 نظر

زیر لب زمزمه ‌کرد: «فردا صبح می‌رم سراغش». 45 سال بود که هر شب این لالایی را برای خودش تکرار می‌کرد.
» ادامه مطلب

در مذمّت روزمرّگی

3 نظر

یه پازل هزارتایی از تابلو لبخند ژوکوند خریدم که فقط 60 قطعه اش رو پیداکرده و جفت و جور کردم.
حسرت تماشای چندین باره فیلم اودیسه 2001 و استاکر رو دارم.
نزدیک ده جلد کتاب خریدم که هنوز شروع به خوندنشون نکردم. (‌بعضیهاشون رو از نمایشگاه کتاب پارسال خریدم).
از اردیبهشت ماه تا حالا نزدیک 40 گیگابایت MP3 دانلود کردم که هنوز نتونستم درست‌و‌حسابی به همشون گوش کنم. (این درست و حسابی یعنی یه اتاق ساکت، آفتاب پاییزی که ولو شده روی فرش، یه سیستم پخش صوتی با اسپیکرهای درست‌وحسابی و نداشتن دغدغه اینکه گوش دادن به موسیقی مزاحم استراحت در و همسایه بشه)
تموم لحظه های آسایش و آرامش برای خوندن کتاب و گوش دادن به موسیقی، شده همون یک یا دو ساعتی که به قصد رفتن به مأموریت سوار به ماشین بزنیم به جادّه.
آدم تنبلی هستم؟
نمی‌تونم وقتم رو مدیریت کنم؟
بی‌حوصله شدم؟
گرفتاری‌ام زیاد شده؟
استرس؟
خودم هم نمی‌دونم. تموم دلخوشی‌ام شده این یکی و نصفی پستی که، ‌یک در میون تو وبلاگم می‌نویسم.
خدا آخروعاقبت همه رو به خیر کنه.
» ادامه مطلب

شراب تابستانی

0 نظر

این آهنگ اولین بار توسط نانسی سیناترا و لی هزل‌وود اجرا شده‌است. همچنین توسط خوانندگان دیگری از جمله بونو خواننده گروه U2 و گروه The Corrs ، گروه Scooter و این اواخر هم به خاطر اجرای Ville Valo و Natalia Avelon در فیلم Das Wilde Leben به سر زبان‌ها افتاده است. اسم فیلم به یک نهضت بی‌ناموسی! در سالهای دهه 60 آلمان اشاره داره که من شرمنده‌ام از توضیح بیشتر در این مورد!
نانسی سیناترا دختر خواننده معروف و آنتیک آمریکایی Frank Sinatra ست. در 8 ژوئن سال 1940 به دنیا آمده است. یکی از معروف‌ترین آهنگهایی که در ایران به آن معروف شده است Bang Bang است که در عنوان بندی فیلم kill Bill جلد یک کوئنتین جان! تارنتینو شنیده‌ایم.
نانسی
شراب تابستاني‌ام را با این‌‌ها انداخته‌ام
توت فرنگی، گیلاس و بوسه‌ی فرشته‌ای در بهار...
لی
قدم به شهر گذاردم با جلنگ جلنگ مهمیز نقره‌ای به دست
و آوازی می‌خواندم که تازه بر لبم آمده بود
دخترک مهمیز نقره‌ای‌ام را دید و گفت: بیا تا کمی با هم باشیم
تا به تو بدهم... از شراب تابستانی‌ام
نانسی و لی
آه... شراب تابستانی
نانسی
شراب تابستاني‌ام را با این‌‌ها انداخته‌ام
توت فرنگی، گیلاس و بوسه‌ی فرشته‌ای در بهار...
مهمیز نقره‌ات را درآور و یاری‌ام کن تا زمان بگذرد
تا به تو بدهم... از شراب تابستانی‌ام
نانسی و لی
آه... شراب تابستانی
لی
پلک هام سنگین شدند و لب‌هایم یارای سخن گفتن نداشتند
خواستم که برخیزم اما پاهایم را توان نبود
باز اطمینانم داد با لبخندی غریب
و بیشتر به من داد... از شراب تابستانی
نانسی و لی
آه... شراب تابستانی
نانسی
شراب تابستاني‌ام را با این‌‌ها انداخته‌ام
توت فرنگی، گیلاس و بوسه‌ی فرشته‌ای در بهار...
مهمیز نقره‌ات را درآور و یاری‌ام کن تا زمان بگذرد
تا به تو بدهم... از شراب تابستانی‌ام
نانسی و لی
آه... شراب تابستانی
لی
بیدار که شدم، خورشید در چشم هایم می‌درخشید
سرم انگار دوبرابر شده بود و نبود مهمیز نقر‌های‌ام
دخترک مهمیز نقره‌ام را با چند سکه ریز و درشتم برده بود،
و مرا تنها گذاشته‌بود با حسرت جامی دیگر از شراب تابستانی
آه... شراب تابستانی

NANCY
Strawberries cherries and an angel’s kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
LEE
I walked in town on silver spurs that jingled to
A song that I had only sang to just a few
She saw my silver spurs and said lets pass some time
And I will give to you summer wine
Ohh-oh-oh summer wine
NANCY
Strawberries cherries and an angel’s kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine
Ohhh-oh summer wine
LEE
My eyes grew heavy and my lips they could not speak
I tried to get up but I couldn’t find my feet
She reassured me with an unfamiliar line
And then she gave to me more summer wine
Ohh-oh-oh summer wine
NANCY
Strawberries cherries and an angel’s kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine
Mmm-mm summer wine
LEE
When I woke up the sun was shining in my eyes
My silver spurs were gone my head felt twice its size
She took my silver spurs a dollar and a dime
And left me cravings for more summer wine
Ohh-oh-oh summer wine
NANCY
Strawberries cherries and an angel’s kiss in spring
My summer wine is really made from all these things
Take off your silver spurs and help me pass the time
And I will give to you summer wine
» ادامه مطلب

بطری‌ها

4 نظر

سالها پیش کشتی‌امان در نزدیکی ساحل این جزیره غرق شد. از بین پنجاه خدمه و ناخدا و افسر، من تنها بازمانده‌ام. تک وتنها در جزیره ای که هزاران فرسنگ از هر چهارطرف اقیانوسی پهناور آن را احاطه کرده‌است، گرفتار شده‌ام. بار کشتی هزاران بطری‌ عرق نیشکر، کاغذ، پارچه‌های ابریشمی، ادویه و گوشت نمک‌زده بود. ناخدا در بندر سنگاپور با زیبارویان هندی نرد عشق مي‌باخت و ملوانان مست عدل‌ها را در انبار بر روی هم می‌انباشتند. بارها حول مرکز ثقل کشتی به درستی انبار نشدند و هنگامی که به قصد چانتاکتا بادبان کشیدیم، کشتی کمی به سمت چپ متمایل بود. نودونه روزبعد از آغاز سفر گرفتار طوفانی شدیم که از شمال پانیکوس می‌وزید. بادی که در بین دریانوردان به باد جهنّم معروف است. خدمه مست، ‌ناخدای نالایق و بادجهنّم، کشتی را به ورطه‌ای کشاندند که از آن مفرّی نبود. کشتی گرفتار خشم خدای دریا شد و موجی عظیم مرا به این جزیره افکند. تمام پنج سال گذشته را تک وتنها در این جزیره زنده‌مانده‌ام. بدون داشتن هیچ امیدی. بارها و بارها به دنبال زمزمه‌ای که در گوشهایم می‌پیچید، تا ساحل آن لبه تاریک رفته و برگشته‌ام. امید؟ هراس از آنچه در ورای آن ساحل به انتظارم نشسته؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. پنج سال پیش برای خود گریزگاهی برای فرار از آن حسّ تلخ و عمیق یافتم. نوشته هایی بر کاغذپاره‌ها نوشتم و آنها را درون بطری‌های خالی به دریا افکندم. نامه‌هایی که به اینصورت تمام این پنج سال برای خوانندگان ناپیدا و ناشناس نوشته‌ام مرا تا به ایتجا کشانده‌اند. نوشته‌هایی که سوار بر بطری‌های خالی عرض اقیانوس را در می‌نوردند ‌تا شاید یکی از آنها باعث نجاتم شوند، ولی....
این وبلاگ فردا یعنی پانزدهم آبان‌ماه هزاروسیصد و هشتاد و هفت، مقارن با هشتم نوامبر دوهزاروهفت وارد ششمین‌سالگرد تولدش خواهد شد. باشد که یکی از این بطری‌ها به مقصد برسد...
» ادامه مطلب

گُم

0 نظر

دیوار شیشه‌ای اطاق خواب هم‌زمان با تابش اولین اشعه‌های نور رنگ پریده خورشید کمی لرزید و تیره شد. از آن سوی دیوار زمزمه‌ای از سروصداهای شهر٫ آرام آرام٫ بلند و بلندتر می‌شد. صدای جریان مداوم و قطع‌نشدنی هزاران هاورکرافت‌ شخصی که می‌رفتند تا در ترافیک صبح‌گاهی گرفتار شوند٫ غرش هلی‌بادهای پلیس که در جستجوی جنایتکارها، و متجاوزها و سارقان بودند و سوت یکنواخت و گوشخراش کارخانه‌های حومه شهر٫ سمفونی صبحگاهی هر روزه‌ای بود که طبق روال همیشگی اجرا می‌شد. سمفونی که آنقدر قدرت نداشت تا بتواند صدای زوزه موتورهای سفینه‌های باربری را که هر ۱۸ دقیقه یکبار از فراز شهر می‌گذشتند خفه کند.
چشمهایش را که باز کرد، دلش هرّی ریخت پایین. دروربرش را نگاه کرد. از جا پرید و رفت به طرف حمام. نگاهی کرد به داخل حمام. آنجا نبود. برگشت و نگاهی به روی تختخواب انداخت. ملافه چروکیده و ظاهر آشفته تختخواب نشان می‌داد که شب را در آنجا سپری کرده. ولی اکنون کجاست؟ دلش لرزید. سراسیمه از اتاق خارج شد. سوار بر آسانسور، دویست طبقه پایین رفت و از ساختمان خارج شد و رفت تا خودش را پیدا کند.


» ادامه مطلب

عبور

1 نظر

ربات خسته،‌ پیر و زنگ‌زده کنار جنگل زیر درخت سیاهی افتاده‌بود که از سر شاخه‌هایش میوه‌های پوزیترونی تاب می‌خوردند. زیر آسمان خاکستری، میان میوه‌های شکسته و خرد شده‌ای که از درخت افتاده بودند، ‌از همه جا رانده و از همه جا مانده‌بود. بازوی دست راستش از فرط زنگ‌زدگی در حال افتادن بود و درد جان‌کاهی که ناشی از به تحلیل رفتن رشته‌های تیتانیومی ستون فقراتش بود نفس‌اش را به شماره می‌انداخت. خیره شده‌بود به منویی که جلوی چشم‌های کم نور و بی‌رمق‌اش چشمک می‌زد."برای خاموش کردن مغزالکترونیکی‌تان کلمه عبور را وارد کنید". صف شماره‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و اخطار قرمز‌رنگ "کلمه عبور نادرست" را بر جا می‌گذاشتند. صدها سال بود که در انتظار ورود گذرواژه درست با درماندگی تمام زیر لب زمزمه می‌کرد:«کلمه عبور... کلمه عبور... کلمه عبور چه بود؟».
» ادامه مطلب

چیزهای بس کوچک-دو

1 نظر

  • تو یه کتابفروشی درب‌وداغون، یه نسخه سالم از کتاب‌های تن‌تن چاپ انتشارات یونیورسال پیدا می‌کنی.(ترجیحاً پرواز شماره 714)
  • داری از سالن سینما خارج می‌شی که می‌بینی هوا تاریک شده و هوای سرد بیرون کمی می‌لرزوندت.
  • داری می‌ری به ماهنشان برای ماموریت، تو راه وقتی که هدفون تو گوش‌ات و داری به موسیقی گوش می‌کنی و Mp3 player رو گذاشتی رو حالت shuffle، یه هو آهنگ clocks از Coldplay تو گوش‌ات می‌پیچه.
  • روزهای اول پاییز کاپشنی رو که از سال پیش تا حالا نپوشیدی می‌پوشی و تو جیب‌اش یه 2000 تومنی پیدا می‌کنی.
  • هر سال اول مهر، صبح زود از خواب پا می‌شی تا بتونی به موقع خودت رو به مدرسه‌ای که سال اول ابتدایی‌ات رو اونجا خوندی برسونی.
» ادامه مطلب

چیزهایی بس کوچک

2 نظر


"اندیشید آدم می‌تواند با چه چیزهای کوچکی شاد شود. حتی بدون بوسه‌ای. چیزهایی بس کوچک. فنجان چای تهیه شده با حداقل آداب و تشریفات، حشره‌ای خوابیده روی کتاب، رایحه‌ای دیرینه. آری، تقریبا با هیچ..." امتحان نهایی- خولیو کورتاسار- ترجمه: مصطفی مفیدی.

به این سیاهه می‌شه باز هم اضافه کرد: تماشای لکه نورهای زرد و نارنجی و آبی‌سیر که از شیشه‌های پنجره رنگی یه خونه قدیمی می‌گذرند و روی سقف بالا سرت ولو می‌شوند، وقتی که عصر، خسته از کار روزانه دراز کشیدی روی تخت و به سروصداهای خیابان گوش می‌دهی.

گوش دادن به آهنگی که دوست داری و مدتها به دنبالش گشتی روی یه نوار کاست درب و داغون که یه گوشه‌اش شکسته‌است و یکی از باندهای صداش ضعیف‌تر از اون یکیه و اون باندی هم که سالمه(ترجیحاً‌ باند صدای چپ) خش‌وخش می‌کنه.

شنیدن یه آهنگ قدیمی تو قیلمی که داری تماشا می‌کنی.

قرچ و قروچ کردن برف تازه باریده شده زیرپات.

تماشای سکانس بزرگداشت میچ تو فیلم الیزابت‌تاون، همون سکانس معرکه ای که سوزان ساراندن به افتخار همسر تازه از دنیارفته‌اش تاپ‌دنس می‌کنه و همه اون شلوغ‌پلوغی‌هایی که حین اجرای آهنگ free bird از گروه Lynyrd Skynyrd مراسم رو به هم می‌ریزه، درست وقتی که از دنیا و آخرت سیر شدی.

به این لیست پنج تا چیز کوچک که شادت ميکنند اضافه کن و رد کن به بغل دستی‌ات. اگر هم که وبلاگ داری این ‌‌میتونه یه قلقلک کوچولو به ذهن‌ات برای نوشتن یه متن تازه باشه.
من رو هم بي‌خبر نذار
.
» ادامه مطلب

يک قتل کامل و بی‌عیب و نقص

1 نظر

سالها فکر کرده‌بود و برای بزرگترین کار تمام عمرش برنامه ریزی کرده‌بود. قتلی که توسط او در حال وقوع بود کامل‌ترین قتلی بود که تا کنون اتفاق افتاده بود. قتلی که تمام آن نویسندگان نکبت و از خودراضی داستانهای جنایی حسرت وقوع آن را در داستان هایشان می‌کشیدند. هیچ‌کس قادر نخواهد بود او را به‌خاطر آن متهم کند. هیچ ردپایی از اون باقی نخواهد ماند. هیچ‌ نشان و ردّی. هیچ چیز. بعد از کشتن مردی که دست و پا بسته و زخمی جلوی پایش افتاده بود، وقتی آن اهرم برّاق را پایین بکشد، ماشین مرگبار ابداعی‌اش به کار افتاده و در عرض 10 ثانیه کره زمین با تمامی ساکنین‌اش نابود خواهد شد. همه کره زمین با تمام موجودات زنده و همه آن چیزهایی که بر روی آن می‌باشند. هیچ چیز باقی نخواهد ماند. هیچ ردّپا و مدرک و نشانی. یک قتل کامل و بی‌عیب و نقص.

» ادامه مطلب

دلتنگی

1 نظر

دلم برای اینجا تنگ شده‌بود. همین!
» ادامه مطلب

آش کشک

3 نظر

جشنواره؟ جشنواره ملّی؟ جشنواره ملّی آشپزی؟
بی‌خیال!
ما که هیچ خیری ندیدم. هرچی دیدیم به غیر از بلبشو و هرکی‌هرکی و ... چیزی نبود.
مزه وکیفیت آش‌ها بسیار بد بود(مهم نیست که متعلق به کدوم استان بودند. ظاهر 90 درصد اونها چنگی به دل نمی‌زد و 10 درصد بقیه هم حال آدم رو به هم می‌زد)، محیط جشنواره بسیار کثیف و تهوع‌آور(درست برخلاف این که یه همچی محیطی باید تمیز و اشتهاآور! باشه. از حق نگذریم که بازدیدکنندگان گرامی جشنواره در این خصوص سهم به سزایی داشتند.روی زمین اونقدر ظروف یکبار مصرف با قاشقهای پلاستیکی و آش های نیم‌خورده ریخته بود که نگو و نپرس!- در ضمن آب‌نمای بزرگ وسط مجموعه ائل‌داغی-محل برگزاری جشنواره- پر از آب کثیف و سبزرنگ و لجن گرفته‌ای بود که مشخصه مدتهاست که تمیز نشده و چند پسربچَه مشغول شکار بچه قورباغه از اون بودند!)، بوی روغن داغ و نعنای سوخته هم نقش مهمی در کور کردن اشتهای بازدیدکنندگان داشت. چندین و چند نفر از جوانان غیور و خوش‌تیپ نیز طبق معمول پیاده‌رو‌نوردی روزانه‌شون رو در خیابان سعدی‌وسط رها کرده و در بین جمعیت به وظیفه خطیر و انسانی خودشون که همانا مزاحمت برای دوشیزگان و بانوان محترم بود به نحو احسن می‌رسیدند.
حالا تصور کنید تو این همهمه و گیرودار و شلوغ‌پلوغی اصلاْ حالی هم برای خوردن آش باقی می‌مونه؟

» ادامه مطلب

شباهت

1 نظر
"می‌خوام ببینم با این لاستیکهای صاف تا کجا می‌تونم برم؟" اشتباه می کنی آقای هال هارتلی عزیز! باید بگی: "می‌خوام ببینم با این سهمیه کم بنزین تا کجا می‌تونم برم؟"
» ادامه مطلب

...آنچه اکنون فاصله‌ای گذران است

2 نظر



Interlude
Performed by Timi Yuro
*Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine

Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now Could be the beginning of love
Loving you is a world that's strange
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old No,
nobody knows when love will end So till then, sweet friend
» ادامه مطلب

نازیبای خفته

0 نظر

خورشید در حال غروب بود، در بالای برج، شوالیه خسته و زخمی ‌و خاک‌آلود نگاهی کرد به شاهزاده خانم طلسم شده‌ای‌ که بر روی تخت خفته و منتظر اولین بوسه عشقش بود. به نظرش رسید که بینی‌اش انحراف خفیفی دارد و به آن زیبایی که در افسانه ها آمده بود، نیست. لعنتی بر بخت و اقبال خود فرستاد. از برج پایین آمد, سوار اسب تیزرو خود شد و به سرعت دور شد .
» ادامه مطلب

کوتاهترین داستان علمی تخیلی

3 نظر
پسر با دختر ملاقات می‌کند. پسر دختر را از دست می‌دهد. پسر دختر را می‌سازد. (کوتاه‌ترین داستان علمی‌تخیلی به قلم نویسنده‌ای ناشناس) [فصلنامه سینمایی فارابی-دوره چهاردهم شماره اول]
در راستای مبارزه گوگلی با فیلم 300 به این سایت لینک بدید
» ادامه مطلب

کرباس

1 نظر
در یه مقطع از زندگیت احساس می‌کنی که بقیه بیشتر از تو حالیشونه. بعد به یه جایی می‌رسی که می‌بینی این تو هستی که از بقیه بیشتر حالیته‌. یه مدتی که گذشت می‌بینی که اشتباه کردی و باز هم این بقیه هستند که از تو بیشتر حالیشونه و بعد آخر سر می‌رسی به جایی که می‌بینی که هم خودت و هم بقیه، هیچ چیز حالیتون نیست و همه سر وته یه کرباسید!
» ادامه مطلب

چشم به هم زدن

9 نظر

صدای زنگ در بلند شد. زن جوان به مرد نگاه کرد. جه کسی می‌توانست باشد؟ مرد جوان قاشق را روی میز گذاشت. از پشت میز بلند شد. زن جوان گفت:«زود برگرد. غذات یخ می‌کنه». مرد رفت به طرف در. از اتاق خارج شد. از پلّه‌ها پایین رفت و در را باز کرد. کسی پشت در نبود. نگاهی کرد به سمت راست. نگاه دیگری به سمت چپ. خیابان خیس شده از باران، زیر نور چراغ‌ خانه‌ها و مغازه‌ها برق می‌زد. نفس عمیقی کشید. در را بست و برگشت. از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق شد. حیرت زده خیره شد به زن سالخورده‌ای که چند دقیقه قبل سر میز شام ترک کرده‌بود. زن به آرامی و با صدایی لرزان گفت:«خیلی دیر کردی». مرد جوابی نداشت. به سختی پشت میز نشست. با دستان لرزانش قاشق را برداشت و با چشم‌هایی کم‌سو خیره شد به اثر گذر پنجاه سال انتظار بر روی چهره پیرزن.
» ادامه مطلب

جیرجیرک

2 نظر
یه جیرجیرك هست، پشت پنجره اتاقم. عصرها، دم غروب شروع می كنه به جیرجیر كردن. همین‌طور جیر و جیر و جیر... . تموم طول شب كه خواب هستم، اون بیداره و جیرجیر می‌كنه. نمی‌دونم چرا. نمی‌دونم چی باعث می‌شه كه اینطور مستمر و پشت سرهم جیرجیر كنه. شاید به امید پیدا كردن یه هم‌زبون برای خودشه. به امید پیداكردن یه جیرجیرك دیگه كه بیاد و پیشش بمونه. نمی‌دونم. شاید هم اشتباه می‌كنم.شاید هم یه همسر داشته برای خودش. یه همسر كوچولو و جیرجیرو مثل خودش‌. یه خونه داشتن پشت پنجره اتاقم. برای خودشون زندگی می كردن. برای خودشون كسی بودن. یه روز كه جیرجیرك خانومه داشته عرض اون خیابون شلوغ رو رد می شده، رفته زیر یه ماشین. شاید هم باد ناشی از عبور یه ماشین اون رو با خودش برده. حالا آقا جیرجیركه هر شب داره جیرجیر می‌كنه شاید جیرجیرك خانومه صداش رو بشنوه و بیاد پیشش. هزار جور دیگه می‌شه فكر كرد در این مورد. ولی می‌شه اینطور گفت كه بهرحال تنهایی باعث می شه یه جیرجیرك، شب تا صبح جیر و جیر و جیر بكنه. حالا می‌خواد براش فایده داشته باشه، یا نداشته باشه...
» ادامه مطلب