نسيان

1 نظر
‏وقتی ربات زنگ‌زده به دروازه‌های منظومه‌شمسی رسید متوجه شد که نمی‌تواند به یاد بیاورد  برای چه به این سفر آمده است. کمی ‌که به سلّول‌های حافظه فرسوده چند میلیون ساله‌اش فشار آورد متوجه شد  حتی آغاز سفرش را هم به یاد نمی‌آورد. موتورهای سفینه را خاموش کرد و از پنجره کوچک سفینه به فضای خالی سرمه‌ای بیرون خیره شد. .‏‎ ‎
» ادامه مطلب

عادت کرده ایم

0 نظر
آیه داشت می گفت « آژو خانم، حواست کجاست؟ بیا. » مرجان گفت « همین مغازه آخری لباس اسکی های محشرآورده.توی چندتا از وبلاگها هم حرفش بود.» آرزو و ماه منیر با هم گفتند « توی چی چی لاگ ؟». « هیچی بابا ، بی خیال . همین مغازه ست .» رمان عادت می کنیم نوشته زویا پیرزاد صفحه 142
« بالاخره لباس اسکی خریدی؟ »
آرزو:« بعله! . کفش بسکتبال هم خریدیم.مادر هم یک دست گرمکن سرخابی خرید.راستی ، تو می دانی وبلاگ یعنی چی؟ »
شیرین فنجان خالی قهوه را برگرداند توی نعلبکی و توضیح داد وبلاگ مثل صفحه ای است که تو اینترنت باز می کنی و اسمش را هرچی خواستی می گذاری و هروقت خواستی ، هرچه دلت خواست می نویسی و هرکی خواست می خواند و دلش خواست نظر می دهد . بعد یکهو زد زیر خنده .« پریروزها یک جایی خواندم اگر روزنامه را رستوران فرش کنیم ، وبلاگ چراگاه ست .»
آرزو به گنجشکها نگاه کرد که کبوترها را کنار زده بودند و تند تند ارزن می خوردند. « تو فکر می کنی آیه وبلاگ باز کرده ؟» صفحه 147
من هنوز رمان خانم زویا پیرزاد را تمام نکرده ام . ( در واقع تا فصل 18 بیشتر نخوندم) . ولی تا همین جا هم که خوانده ام احساس می کنم رمان قبلی یعنی " چراغها را من خاموش می کنم " از این یکی قوی تر و بهتر بود. و این یکی زیاد چنگی به دل نمی زند .
فکر می کنم اولین بار است که به وبلاگ و وبلاگ نویسی در یک رمان ایرانی اشاره می شود . همان طور که گفتم هنوز رمان را تمام نکرده ام و نمی دانم که آرزو از طریق خواندن نوشته های وبلاگ احتمالی آیه به چه چیزی پی خواهد برد و پیرزاد از این اشاره ها چه استفاده ای خواهد کرد ، ولی با آن مقایسه رستوران و چراگاه می توان حدس زد که استفاده درست و حسابی و به درد بخوری از وبلاگ نویسی آیه نخواهد کرد .
» ادامه مطلب

خليج فارس

0 نظر
از آنجايي كه اين همسايه هاي عرب محترم و نيمه محترم بعد از يك عمر همسايگي به سرشان زده است كه اين خليج را كه بالاي سرشان وجود دارد Rename كنند , و از آنجايي كه دولت محترممان فعلا سرشان خيلي شلوغ است و مشغول داد و ستد نفت وگاز خدادادي ارزان و و نيمه ارزون و شايد هم كمي تا قسمتي مفت ! با قدرتهاي چيني و سري لانكايي و ونزوئلايي در برابر حمايت اونها از پرونده هسته اي ايران مي باشد و وقت ندارد كه وقت شريف و گرانبها را صرف اين نامگذاري هاي بي اهميت ! بكنند و در راستاي "كس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من" و همين طور در راستاي سپردن كار مردم به خود مردم و خصوصي سازي خدمات دولتي ! ، جمعي از وبلاگ نويسان به دست به كار شده اند و كاري را شروع كرده اند كه با اين زياده طلبي عربهاي غير شريف مقابله بكنند . اگر شما هم مي خواهيد به اين حركت به پيونديد به صفحه Arabian gulf is not exist لينك بدهيد .
خدا يك در دنيا و هزار در اينترنت عوضتون بده .
» ادامه مطلب

شير

0 نظر
برف سنگين ديشب همه جا را پوشانده بود . كمي دير شده بود . وقتي در را پشت سرش بست و نفس عميقي كشيد ، احساس كرد بوي شير سوخته مانند هاله اي اطرافش را گرفته است . تا خواست حركت كند ، پايش ليز خورد و كم مانده بود كه به زمين بخورد و گردنش بشكند . لعنتي فرستاد و به راه افتاد . سر كوچه دختر كوچولوي پالتو پوست پوش را ديد كه در جاي هميشگي اش منتظر سرويس كودكستان ، ايستاده است . منتها اين بار روي همان نقطه كپه اي برف جمع شده بود و حالا دختر روي برفها ايستاده بود . هوا كمي روشن تر شده بود . نفس عميقي ديگري كشيد . احساس كرد ديگر بوي شير سر رفته و سوخته نمي آيد .
» ادامه مطلب

بوي جوي موليان

0 نظر
سروچمان من چرا ميل چمن نمي كند؟
آخه مرتيكه! تو كه خودت بيرون از چمن هستي چي مي خوايي از اون بنده خدا؟پاشو برو رو چمن .همون جا پيداش مي كني كه شونصد ساله منتظرته.
خاك بر سرت بكنم.
» ادامه مطلب

فقر

0 نظر
از رنجی خسته ام كه از آن من نيست
بر خاكي نشسته ام كه از آن من نيست

با نامي زيسته ام كه از آن من نيست
از دردي گريسته ام كه از ان من نيست

از لذتي جان گرفته ام كه از آن من نيست
به مرگي جان مي سپارم كه از آن من نيست
.احمد شاملو
» ادامه مطلب

خلاء

0 نظر

وقتی چشم‌هایم را باز کردم ، نور خورشید صبح‌گاهی را دیدم که بر روی میز می‌خرامید و لیوان‌ها و بطری‌های خالی روی میز را نوازش می‌کرد. روز جدیدی آغاز شده بود. آپارتمان کوچکم هیچ فرقی نکرده بود. همان اتاق دیشبی بود با همان پنجره و همان درخروجی. تنها تو نبودی. تو رفته بودی

» ادامه مطلب

سكوت

0 نظر
‏ نور نارنجی‌رنگی اتاق رو پر کرده، هوای سنگینی خوابیده روی کف اتاق، سکوت و سکوت و سکوت. چنان ‏سکوتی که فقط وزوز گوش‌هات رو می‌شنوی. یه جور راحتی، یه‌جور آسایش، یه جور بی‌غم بودن، یه جور فکر فردا، یک ‏ساعت بعد، یک‎ ‎دقیقه بعد رو نکردن. یه جور شناور بودن تو حالا، یه جور رخوت، مستی، آزاد بودن، مثل‏‎ ‎نماز دم صبح، ‏وقتی که تو خونه تنهایی. سبک مثل روح، لخت مثل یه گل تازه باز شده، رها و رها و‏‎ ‎رها... از اون دقایقی که خیلی کم ‏تو زندگی پیش می‌آد. مثل امروز عصر ساعت ۵.‏ همین.‏‎ ‎
» ادامه مطلب

حالي به حاي

1 نظر
تو يه مقطع از زندگيت احساس مي كني كه بقيه بيشتر از تو حاليشونه . بعد به يه جايي مي رسي كه مي بيني اين تو هستي كه از بقيه بيشتر حاليته . يه مدتي كه گذشت مي بيني كه تو اشتباه كردي و باز هم اين بقيه هستن كه از تو بيشتر حاليشونه و بعد آخر سر مي بيني كه هم خودت و هم بقيه ، هيچ چيز حاليتون نيست و همه سر وته يه كرباسيد.
» ادامه مطلب

شبانه

0 نظر
عشق خاطره يي است به انتظار حدوث و تجدد نشسته، چرا كه انان اكنون هر دو خفته اند: در اين سوي بستر مردي و زني در آن سوي. تندبادي بر درگاه و تندباري بر بام . مردي و زني خفته. و در انتظار تكرار و حدوث عشقي خسته. احمد شاملو
» ادامه مطلب

يه مرد فضايي يخ زده...

0 نظر
زمستون چهار سال پيش بود .صبح يه روز جمعه سرد يخبندان برفي بود. رفته بودم تهران براي يه امتحان استخدامي كوفتي تو يه شركت بزرگ كوفتي تر.ساعت دوروبراي 30/7 صبح بود و امتحان ساعت 30/9 شروع مي شد.سرميدون وليعصرشونصدهزارتامسافر وايساده بودن منتظر تاكسي.هرازچندگاهي يه ماشين خالي مي اومد و همون طور درحال حركت ملت رو كه هجوم اورده بودند سوار مي كرد و مي رفت . يواش يواش ساعت نزديك مي شد به 30/8 و دلهره من بيشتر وبيشتر مي شد. تا اينكه يه تاكسي درب و داغون از اون تاكسي نارنجي هاي قديمي از راه رسيد . خودم هم نمي دونم چه جور پاي چند نفر و لگد كردم وچندتافحش شنيدم و سوارش شدم .فقط يه لحظه به خودم اومدم و ديدم با 5 نفر ديگه سوار تاكسي شدم و لم دادم به اون صندلي هاي درب و داغون و پاره پوره. راننده كه يه پسر داش مشتي با موهاي فرفري بود با يكي از مسافرها آشنا دراومد و با هم صحبت مي كردن.مي گفت براي خريدن حليم از نازي آباد تا اون جا اومده (راست و دروغ اش گردن خودش!)رفيق اش گفت :« ضبط رو چرا روشن نمي كني؟»پسره دستش رفت طرف ضبط و روشن اش كرد.منتظر يه آهنگ از هايده اي ،هميرايي، جواديساريي،... چيزي بودم كه عوض اش صداي آسموني كريس دبرگ از ضبط بلند شد كه آهنگ « يه مرد فضايي تو سفينه فضايي اش از راه دوري رسيد...» رو مي خوند( همين اهنگي كه الان داريد بهش گوش مي كنيد).خشكم زد .نمي دونم چرا.اصلا به پسره نمي اومد همچي چيزي گوش كنه . يه حسي پر شد تو تموم وجودم.نمي تونم اون رو توضيح بدم . بايد يه روز سردبرفي در حالي كه عجله داريد به يه امتحان خيلي مهم برسيد سوار يه تاكسي درب وداغون نارنجي كه يه پسر موفرفري داش مشتي كه براي خريدن حليم از نازي آباد تا ميدون وليعصراومده اونو می رونه ، بشيد تا بفهميد چي ميگم.اون قدر اين آهنگ روم تاثير گذاشت كه ميتونم بگم كمي هم گريه كردم.(شما كه غريبه نيستيد) ....فكر مي كنيد اين همه ماجرا بود؟غيرازهمه اينها كه گفتم يه اتفاقي افتاده بود كه نمي خوام براتون تعريف اش كنم. از اون اتفاقاي بد كه هميشه بعد از يه اتفاق خوب تو عمر هركسي ممكنه اتفاق بيافته . من كه قصد ندارم بهتون بگم اون اتفاق چي بود ، شما هم نپرسيد ...
» ادامه مطلب

افسون

0 نظر
برو به كار خود اي واعظ اين چه فرياد است مرا فتاد دل از رهْ تو را چه افتاده است ميان او كه خدا آفريده است از هيچ دقيقه‌اي است كه هيچ آفريده نگشاده است به كام تا نرساند مرا لبش چون ناي نصيحت همه عالم به گوش من باد است گداي كوي تو از هشت خلد مستغني است اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد است اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي اساس هستي من زان خراب آباد است دلا منال ز بيداد و جور يار كه يار تو را نصيب همين كرد و اين از آن داده است برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ كزين فسانه و افسون مرا بسي ياد است
» ادامه مطلب

انزوا

0 نظر
هر كسي در انزوا به سر مي برد و با اين همه گاه گاه مي خواهد خودش را به جايي بچسباند، هر كسي بر حسب دگرگونيهاي روز ، آب و هوا ، كاروبارش و جز آن ناگهان دلش مي خواهد بازويي را ببيند تا به آن بياويزد، نمي تواند بدون پنجره اي رو به خيابان ديري بپايد.و اگر در حالي نيست كه چيزي را آرزو كند ، فقط خسته و مانده دم هره پنجره اش مي رود ، با چشماني كه از مردم به آسمان و از آسمان به مردم مي چرخد ، بي آنكه بخواهد بيرون را بنگرد و سرش كمي بالا گرفته ، حتا در ان گاه اسبهاي پايين اورا به درون قطارٍ گاريها و هياهويشان ، و از اين قرار سرانجام به درون هماهنگي انساني پايين مي كشند.
» ادامه مطلب

چيني

0 نظر
به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته نياييد شايد كه ترك برداشت چيني نازك لعنتي تنهايي من
» ادامه مطلب

دلتنگي

0 نظر
هزاران سال بعد، در زیر آفتاب سوزان، مرد چشمه را‎ ‎یافت و جرعه‌ای از آن را نوشید و بلا‌فاصله دلش برای ‏تشنگی باستانی‌اش تنگ شد‎.‎د.
» ادامه مطلب

خوره

0 نظر
نمي توني از زخم ات حرف بزني.نمي توني به كسي نشونش بدي.زخميه كه روح ات رو خراش مي ده.زخميه كه روح ات رو مي خوره. يه زخم وحشي .يه زخم وحشي كه دوا درمون سرش نمي شه.دندون تيز كرده براي تو .مي خواد نابودات كنه .بزار نابود ات كنه.بزار هر چي چرك و كثافت تو روح ات هست از اون زخم بياد بيرون . پاك بشي . تازه بشي . تميز بشي.نو بشي . اون وقته كه يه شخص تازه مي شي. ديگه همه چيز تموم مي شه . روح ات پاك مي شه.مثل يه جوونه كوچيك شروع مي كني به رشد. بزرگ مي شي.اون وقته كه مي فهمي همه آدمهاي بزرگ از اين زخمها داشتن. بخا طر همون زخمها ست كه بزرگ و عزيز شدن ... گفتن همه اينها ساده اس . خوندن و نوشتن و فهميدن اش هم آسونه . تحمل ، كنار اومدن و دوست داشتن اين زخم ، روح خيلي بزرگي مي خواد . خيلي بزرگ ...
» ادامه مطلب

لبه تاريكي

0 نظر
«همون طور كه جراح پلاستیكم گفته ، اگه مي خوای بری‌، بهتره با لبخند بری‌...»
» ادامه مطلب

تصويرها

0 نظر
« ...مهرداد بالاي پله ها ايستاده بود و از روي ديوار به اون دوردورها نگاه مي كرد .من پايين پله ها بودم .پله ها اونقدر بزرگ بودن كه نمي تونستم ازشون بالا برم .بعد از عبور هر هواپيمايي كه از بالاي سرم غرش كنان رد مي شد و مي رفت پشت ديوار .مهرداد فرياد مي كشيد :« اينم يكي ديگه.امروز چقدر اين هواپيماها با هم تصادف مي كنن.» و من كه چشم هام رو سپرده بودم به زبون دروغگوي اون ، حسرت قد بلند و پاهاي قوي اش رو مي كشيدم كه مي تونست از پله ها بالا بره و با دروغ هاش پسر عمو كوچولوش رو سر كار بزاره ...».خونه ما ته يه كوچه بن بست و باريك بود .شبها بعد از افطار كه هوا تاريك مي شد و كوچه پر مي شد از غولها و جنهايي كه از قصه هاي مادر بزرگ برامون به يادگار مونده بودن .من و خواهر بزرگترم يواشكي مي رفتيم پشت در .لاي در رو باز مي كرديم و زل مي زديم به تاريكي ودر حاليكه از ترس مي لرزيديم خطاب به دزدي كه تو تاريكي با كيسه بزرگش قايم شده بود ، با هم مي خونديم :« آقا دزده ، سلام ،‌حالت چطوره سلام . اگه هفت تير بكشي ، منو بكشي حبس كشي ..حبس كشي » شعري كه هيچ وقت يادم نمي آد از كجا ياد گرفته بودم...اينها قديمي ترين و دورترين تصويرهايي كه از سالهاي دور كودكي به يادم مونده.حافظه من با اين تصاوير شروع شده و جلو اومده .قبل از اينها هر چي هست پر از تاريكي و فراموشيه.خيلي سعي كردم اولين تصويرهايي رو كه از زندگي تو اين دنيا تو خاطرم حك شده بود ، به ياد بيارم ولي نتونستم.همه شون از حافظه ام پاك شدن. گنجينه ام از دست رفته ...
» ادامه مطلب

رابطه منطقي وبلاگ و قليون

1 نظر
وبلاگ نوشتن يه چيزي تو مايه هاي قليون كشيدنه. همون طور كه قليون رو با پك هاي منظم و پشت سر هم مي كشند تا آتيشش سرد نشه ، وبلاگ رو هم بايد جوري نوشت تا بين پستها فاصله نيافته . چيزي كه من اصلا رعايت نمي كنم .و همين كار باعث مي شه كه آتيش وبلاگم هي سرد بشه .
» ادامه مطلب

خاطرات

0 نظر
( سفینه اى در فضا در اثر برخورد با یك شهاب سنگ دچار حادثه شده و سرنشینانش در فضا پراكنده شده اند.گفتگوى زیر بین دو نفر از اونها كه با مرگ فاصله اى ندارند توسط رادیو ی لباسهاي فضاییشون در حال انجامه) ...- هالیس: وقتی چیزی تمام می شود‌ ، می توانی فرض کنی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده است .حالا کجای زندگی تو بهتر از من است؟چیزی که ارزش دارد ، حالا ست .آیا حالای زندگی تو از من بهتر است ؟ - لسپر:بله بهتر است. - هالیس : چطور؟ لسپر در حالی كه خاطراتش را با دو دست به سينه مي فشرد ، فرياد زد:"چون من افكار و خاطراتم را دارم "... کالئیدوسکوپ - نوشته : ری برادبری
» ادامه مطلب

دروغهاي واقعي - 4

0 نظر
هنگامی‌که خورشید در حال غروب‎ ‎بود، در بالای برج، شوالیه خسته و زخمی ‌و خاک‌آلود نگاهی کرد به شاهزاده ‏خانم طلسم شده‌ای‌ که بر روی تخت خفته و منتظر اولین بوسه‎ ‎عشقش بود. به نظرش رسید که بینی‌اش انحراف ‏خفیفی دارد و به آن زیبایی که در‎ ‎افسانه ها آمده بود، نبود. لعنتی بر بخت و اقبال خود فرستاد. از برج پایین آمد, سوار ‏اسب‎ ‎تیزرو خود شد و به سرعت دور شد‎ .‎
» ادامه مطلب

دروغهاي واقعي - 3

0 نظر
خرگوش و لاك پشت مسابقه اشان را آغاز كردند. مسابقه اي كه نتيجه آن بر خلاف همه داستانها ، پيروزي خرگوش تيزرو و شكست لاك پشت كند و صبور بود .
» ادامه مطلب

دروغهاي واقعي -2

0 نظر
جيرجيركي كه تمام تابستان را آواز خوانده بود و نظاره گر تلاش بي پايان مورچه براي ذخيره دانه هاي گندم بود ، با فرا رسيدن فصل سرما به همراه پرستو ها به سرزمينهاي گرم جنوب كوچ كرد تا ادامه زندگي شيرينش را در آنجا پي گيرد .
» ادامه مطلب

دروغهاي واقعي - 1

0 نظر
مادر نگاهي به چند دانه لوبيا كه جك درازاي فروختن گاو شان گرفته بود انداخت .آنها را سبك و سنگين كرد.شانه اي بالا انداخت ولعنتي به بخت و اقبال خودش فرستاد و دانه ها را از پنجره به درون باغچه پرتاب كرد. كلاغ دله اي كه از آن حوالي مي گذشت ، دانه هاي خوشمزه لوبيا را ديد . چرخي زد و آنها را به سرعت ، به دهان بر گرفت و زود پريد! و جك را در حسرت ساقه لوبيايي سحر آميزي گذاشت كه مي توانست اورا به قصري در بالاي ابرها ببرد.
» ادامه مطلب

فيلتر

0 نظر
با شروع خرداد ماه و پشت بند اون تير و قضاياي 18 تير واين حرفها ، اين قضيه فيلتر كردن وبلاگها دوباره قد علم كرده. از امروز صبح كليه وبلاگهاي پرشين و بلاگر و بلاگ اسكاي در شهر زنجان فيلتر شدن . خوشبختانه بلاگر امكاناتي رو در اختيار كاربران خودش قرار داده كه مي تونند مطلبي رو كه نوشته اند از طريق e_mail به بلاگر بفرستند و بلاگر مطلب اونها رو در وبلاگشون پست مي كنه . از اونجايي كه هيچ رقم دوست ندارم اين قضيه فيلتر كردن وقفه اي تو وبلاگ نويسي من بياندازه ، اين متن رو با كمك mail ي كه براي blogger فرستادم ، پست كردم. اينطور كه معلومه يه ماهي رو بايد همين طوري سر كنم. تا چه پيش آيد و چه در نظر آيد!
» ادامه مطلب

حسرت

0 نظر

به ياد مي آورم زماني را كه نسخه اي رنگ پريده از فيلم بيگانگان جيمز كامرون به دستم رسيده بود. از كيفيت فوق العاده ! آن مشخص بود كه كپي دست بيستم و يا شايد هم دست سي ام از روي نوار اصلي فيلم بود. تقريبا سياه و سفيد بود و يك نوار رنگي در مركز تصوير داشت كه از سبز به آبي مي زد. اولين باري كه آن را ديدم هيچ وقت فراموش نمي كنم. سايه اي از ريپلي مي ديدم كه بعد از ماجراهاي قسمت اول فيلم از خواب 57 ساله بيدار مي شد ( ماجراي خواب 57 سال ريپلي در نسخه نهايي كارگردان فيلم وجود دارد و در نسخه اي كه در سال 1986پخش شد وجود نداشت ) و به همراه چند تفنگدار ارتش آمريكا به سياره اي مي روند تا علت قطع ارتباط مجتمع فضايي واقع در آن سياره را كه به احتمال زياد كار موجود ات بيگانه بود ، بيايند. صداي نسخه اي از فيلم كه در اختيار من بود هر ده دقيقه زياد و كم مي شد. ولي اين كيفيت پايين و صداي نويزدار و ضعيف فيلم از صافي ذهنم مي گذشت و تبديل مي شد به تصويري شفاف و واضح با صدايي استريو از فيلم . من از ديدن فيلم واقعا لذت بردم . تقريبا در فيلم ذوب شده بودم . عاشق آن صحنه اي بودم كه ريپلي سوار بر ربات باربر شده بود تا قدو قواره اي اندازه ملكه بيگانگان بيابد تا بتواند بمبارزه كند . چند قدم جلو آمد و به ملكه گفت :« ! Get away from her you Bitch » يا همان صحنه اي كه از دست ملكه فرار مي كنند و سوار سفينه مي شوند و به بيشاپ مي گويد: « Punch it bishop» بعد سر سفينه اندكي به پايين خم شد و شتاب گرفت و از آن جهنم گريختند.
نسل ما نسلي بود كه با حسرت بزرگ شد و با حسرت فيلم ديد ، با حسرت به موسيقي هاي مورد علاقه اش گوش كرد و با حسرت كتاب خواند وباحسرت عاشق شد. زماني بود كه براي ديدن يك فيلم اسكار ي بايد تقريبا يك سال يا شايد هم بيشتر صبر مي كرديم تا نسخه اي از فيلم به دستمان برسد . نه مثل اكنون كه يك فيلم قبل از اكرانش در اروپا و يا كانادا ، همزمان با اكران آمريكا همين جا ، در همين شهر زنجان ، در دسترس باشد.
يك DVD از فيلم بيگانگان به دستم رسيده كه نسخه برش كارگردان است. 18 دقيقه زمان بيشتري از فيلمي كه اكران شده بود دارد . ماجراهاي فيلم را از قبل از سفر تفنگداران به سياره پي مي گيرد. آنجاست كه در مي يابيم ريپلي دختر سيزده ساله اي داشسته است كه در سن 70 سالگي در گذشته است! سكانسي هم به معرفي سياره و انسانهايي كه در ان مجتمع فضايي زندگي مي كنند اختصاص دارد . تصويري چنان شفاف و صدايي آن چنان رسا و واضح كه حد ندارد . قاعدتا بايد از ديدن اين DVD بايد ذوق زده شوم . قاعدتا بايد نا ديدني هاي آن را ببينم و لذت ببرم . ولي با ديدن آن هيچ اتفاقي برايم نيافتاد. براي من كه لذت ديدن آن فيلم رنگ پريده و تاريك را در ذهنم دارم ، ديدن اين DVD قباحت دارد . من لذتم را از اين فيلم برده ام . دلم براي آن فيلم رنگ پريده سياه و سفيد و تاريك تنگ شده است.

» ادامه مطلب

سمفوني مردگان

0 نظر

شده تا حالا موقعی که تنهایی سفر میکنید با واکمن به موسیقی هم گوش بدین؟ واکمن گفتم بخاطر اینکه ارتباط صوتی شما رو با بیرون قطع می کنه و هیچ صدای دیگه ای غیر از موسیقی نمی شنوید. حالا اگه این موسیقی که شما دارید گوش می کنید راک باشه و از پنجره هم به بیرون نگاه کنید اتفاق عجیبی می افته . یواش یواش احساس می کنید همه اون چیزهایی که اون ور پنجره می بینید دارند از ریتم موسیقی پیروی می کنن.همه تیرهای کنار جاده، ماشینهایی که ازشون سبقت میگیرید، علائم راهنمایی و رانندگی ، خط کشی وسط جاده و هزار تا چیز دیگه که بطور ریتمیک کنار جاده ها تکرار می شن . ظاهر شدن و ناپدید شدن یکی از این نشانه ها با ضربه های گیتار و ریتم موسیقی هماهنگ می شه و شما می تونید یه کلیپ موسیقی تماشا کنید که تدوین اش دست شماست. هرجا احساس کردین وقتشه میتونید از این صحنه کات کنید به یه صحنه دیگه .یه کلیپ خارق العاده و منحصربفرد. مخصوصا اگه با قطار سفر کنید و اینبازی رو انجام بدین که دیگه نورعلی نور می شه. ضربه های گیتار برقی موسیقی راک با ریتم حرکت قطار کاملا هماهنگه سروصدای قطار هم میتونن با آهنگی که دارید گوش میکنید همنوازی کنن و از این هماهنگی لذت ببرید . اگه یه عاشق موسیقی و کلیپهای موسیقی باشید این بازی تبدیل می شه به یه بازی لذت آور که خستگی سفر رو از تنتون در میاره .من همیشه این بازی رو تو قطار انجام میدم. اکثر آهنگهای مارک نافلرمخصوصاآهنگSultans of swingوهمین طور آهنگstrong enough ازشریل کرو خیلی قشنگ به این بازی جواب میدن. البته اون آهنگی که نیل یانگ که برای فیلم شاعرانه مردمرده به کارگردانی جیم جارموش ساخته و توصحنه ای که جانی دپ تو قطارداره به اون شهرآخردنیایی مسافرت می کنه ، شنیده می شه که دیگه خداس! ( همين آهنگي كه الان داريد مي شنويد ) گوش دادن به این آهنگ وقتی داری با قطار مسافرت میکنی تورو از این دنیا رها میکنه و تورومی بره به اون دوردورها.دیگه نه میتونی لاس زدن اون دختروپسری که تو کوپه نشستن و حرفهای آبکی میزنن رو بشنوی و نه خاطرات کپک زده، اون دوتا پیرمردچروكيده که هی میگن جوونای زمانه ما اینجور نبودن و اون جور بودن...

» ادامه مطلب

كلاغ زرد

0 نظر

هميشه قصه به سر مي رسيد
چه بي تفاوت بود
براي مادرمن غربت مدام كلاغ
چرا نمي دانست
كلاغ خواب مرا با خودش كجا برده
چرا نمي پرسيد؟
ومن از اول هر قصه ياد او بودم

كلاغ قصه ديروز!
تو باز در راهي؟
به خانه ات نرسيدي هنوز؟
چقدر پير شدي!
كجاست عاقبت اين همه سفر كردن؟
كلاغ! اول آوارگيت يادت نيست؟
چرا
تو را براي هميشه كلاغ پر كردند؟
كبوتران بودند
عقابها بودند
و نيز كركسها
تورا براي چه اين گونه دربدر كردن؟
سياه معمولي!
به جز تو هر كه پري داشت ، لانه اي هم داشت

هميشه قصه به سر مي رسيد
چه بي تفاوت بود
براي مادر من غربت مدام كلاغ
شعر از مهروش طهوري،

بعد از تحرير
اين اهنگه كه ما گذاشتيم اينجا آهنگ تيتراژ فيلم kill bill ( قسمت اول) و خود اهنگ هم از خانم Nancy Sinatra . متن شعرش رو هم مي تويند از اينجا بگيريد .

» ادامه مطلب

دوش

0 نظر
دوش دیدم كه ملائك* درمیخانه* زدند
گل* آدم *بسرشتند *و به پیمانه* زدند
اون جور که ما تحقيق کرديم حافظ يه زماني وبلاگ مي نوشته به اسم آدم با آدرس .com meikhanehblog . http://adam. و اين بيت رو هم تحت تاثير درست کردن قالب وبلاگش توسط چند تا از دوست دخترهاش سروده .
توضیحات :
ملائك :
فكر كنم منظور از ملائک دوست دخترهاي لطيف و بدجنس و وبلاگ نويس حافظ باشند كه این جور پیداست بدجوري اوضاع احوالش رو به هم ريخته بودن.
ميخانه :
بنا به تحقيقات مفصل بنده درزمان حافظ يه سايتي بوده به اسم meikhanehblog كه خدمات بلاگ نويسي رايگان داشته و شيخ ما هم يه وبلاگ تو اونجا داشته.از اونجايي كه خيلي دست و دلباز بوده و سواد كامپيوتري اونچناني هم نداشته كلمه عبورش رو به داده بوده به ملائك تا كه قالب وبلاگش روبراش رديف كنن.
گل :
همون قالب وبلاگ .
آدم :
اسم وبلاگ حافظ آدم بوده . ( به خط اول مراجعه شود) .
بسرشتند :
كاملا واضح و روشن است كه اگر يه نفر بخواد قالب وبلاگش رو بسازه اول بايد اون رو بسرشته ! و بعد اون رو تو سايت خودش قرار بده .
پیمانه :
edit template HTML
. اين بود انشاي من. اميدوارم يه هو به سرتون نزنه كه به رابطه بين روح و جسم مثل رابطه قالب و وبلاگ نگاه كنيد كه ما نگاه كرديم و چشممون كور شد!
» ادامه مطلب

گردونه

1 نظر
زنهار كه در رهگذر آدم خاكي بسي دوش نهادند تا گردوغبار خويش بپالايد و بشويد و آسماني شود .
» ادامه مطلب

شود يا نشود؟

1 نظر
زير لب گفت :« كي گفته بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود؟ پس من چه جور دارم زندگي مي كنم؟چه جور دارم زندگي ام رو به سر مي رسونم؟» همه اينها رو گفت . بعد زانوهايش لرزيد. به زانو در آمد و هاي هاي گريه كرد.
» ادامه مطلب

حنجره خاموش تغزل


لحظه اي از من در اين تصوير ثبت شده است .اما آيا كسي ،‌دستي و قدرتي وجود دارد كه مرا براي يك لحظه ،‌در روزگار ثبت و ابدي كند ؟
هيهات
حسين منزوي 1334- 1383

عكسهاي مراسم تشييع پيكر مرحوم حسين منزوي - زنجان
عكسها: ليدا مليحي







» ادامه مطلب

گردونه

0 نظر
وقتي در را باز كرد و وارد آزمايشگاه شد . خودش را ديد كه پشت كامپيوتر نشسته و به شدت مشغول كار است . همانند رويايي بود كه تكرار شود . اين لحظات را به ياد مي اورد . به آرامي و در حاليكه سعي مي كرد ديده نشود ،‌سي دي نقره اي رنگي را كه كليد حل مساله سفر در زمان را در خود داشت بر روي ميز گذاشت و از اتاق خارج شد. مي دانست كه فردا صبح خودش سي دي را خواهد يافت و به كمك راه حلي كه در ان است مساله سفر در زمان را حل خواهد كرد و به پروژه اي پايان خواهد داد كه حل آن بيست سال تمام به طول كشيده بود. پروژه را به كمك راه حل خود آينده اش ادامه خواهد داد و ماشين زمان را خواهد ساخت . بعد كليد مساله را بر روي سي دي ضبط خواهد كرد و به زمان گذشته باز مي گشت و به خود گذشته اش كمك خواهد كرد تا مساله را حل كند و به كمك ماشيني كه ساخته بود به گذشته باز گردد تا باز به خودش كمك كند. و اين چرخه تا ابد تكرار خواهد شد ...
» ادامه مطلب

...

» ادامه مطلب

ثمر

0 نظر
صدبار خوبي كردي و ديدي ثمرش را بدي چه بدي داشت كه يكبار نكردي؟
» ادامه مطلب

نياز

0 نظر


جدا از ارضاي نيازهاي اوليه مان - زنده ماندن ، صبحانه ، ناهار ، شام ، خواب – همگي ما سوداي چيز ديگري را در سر مي پرورانيم . چيزي كه بتواند به زندگي معنا ببخشد و آن را ارتقا ء دهد .به دست آوردن آن دشوارتر و لذتش بزرگ تر است .
كريستف كيشلوفسكي
» ادامه مطلب

شكلات تلخ

0 نظر
مزه شکلات سمی‌که در حال جویدن‌اش بود، زیاد هم تلخ نبود. مزه‎ ‎تلخ سم تقریباً در شیرینی شکلات محو ‏شده‌بود. با هر بار جویدن شکلات، مزه و بوی کاکائو در‎ ‎تمام وجودش پخش می‌شد و اورا به‌شدت به یاد بوی توتون پیپ ‏پدر‌بزرگ‌اش می‌انداخت و هوس‎ ‎کشیدن پیپ را در جان‌اش می‌دواند. نگاهی به ساعت انداخت. آن‌طور که دوست‌اش ‏گفته بود سم‎ ‎در عرض یک ساعت عمل می‌کرد و او تقریبا ۵۰ دقیقه دیگر فرصت داشت. کمی‌فکر کرد. از‎ ‎جای‌اش بلند ‏شد و لباس‌هایش را پوشید. شال‌گردن قهو‌ه‌ای را که دیروز خریده بود به‎ ‎دور گردنش انداخت. در را باز کرد. بوی شیرین ‏برف شام‌گاهی با مزه تلخ شکلات مخلوط شد و ته گلوی‌اش را سوزاند. نوای یک آهنگ قدیمی‌از پنجره همسایه به گوش ‏می‌رسید. نگاهی به کلیسای انتهای‎ ‎خیابان انداخت. در را به آرامی‌بست و در زیر برف آرامی‌که می‌بارید رفت به طرف‎ ‎فروشگاه بزرگی که در ابتدای خیابان می‌درخشید. رفت تا یک پیپ بخرد و برای اولین و‎ ‎آخرین بار در عمرش پیپ بکشد. ‏
تكراري بود؟ خودم هم مي دونم. ولي شما اين اهمال مارو به بزرگواري خودتون ببخشيد. من تو اين يك ماهي كه گذشته يه موضوعي رو با تمام وجودم فهميدم . اين كه وبلاگ نويسي و شروع زندگي مشترك يه جورايي قران ضدين هستند و با هم در يك جا جمع نمي شن!
» ادامه مطلب

بوي عيد

0 نظر
سال نو رو به همگي شما تبريك مي گم. اميدوارم سال نو ، ‌سال خوبي براتون باشه .
» ادامه مطلب

گمشده

0 نظر
وقتی مرد طناب را به سختی بالا کشید، ‌در گرگ و‎ ‎میش صبحگاهی، در دهانه چاه، پیرمرد چروکیده‌ای را دید که ‏با ناتوانی‎ ‎تمام به سطل آب آویزان بود و با زبان عبری از مرد سراغ کاروانی را می‌گرفت که قرار‎ ‎بود اورا به نزد پدرش ‏یعقوب پیامبر ببرد.‏‎ ‎ کاروانی که به نظر می‌رسید هیچ وقت نخواهد آمد.‏
» ادامه مطلب

افشاگريها و وبلاگها

0 نظر

ابتداي سند :« اين سند بسيار مهم در روز اسناد ملي ، 17 ارديبهشت سال 1382 يعني دقيقا 309 روز پيش يا به عبارتي 7642 ساعت و پنجاه دقيقه پيش در محل كار اينجانبان يوسف عين ،‌ مسعود چ ، اصغر شين و عليرضا ميم (‌صاحاب اين وبلاگ هوو زده ) تنظيم شد و قرار شد اگر اين آقا (‌صاحاب PK ، از ولايات واقع در ضلع شمالي كوههاي البرز ،‌ محدوده جنوبي درياچه خزر ) به اين ارعاي خودش ظرف سه ماه عمل نكرد ما اين سند را در world wide web منتشر بكنيم تا ملت بدونن كه اين آقا به قولش عمل نكرده .
اين سند در يك نسخه تنظيم شده بود كه اصل سند در بايگاني مربوط به ايشان (‌در سر كوزه منظورمه ) در كنار انبوه بيشمار اسناد ديگر بايگاني شده و رونوشت اون هم جهت عبرت ، در اينجا منتشر شد ...» انتهاي سند
از دو روز پيش كه ايشان يه جورايي خبردار شد كه ما مي خواهيم اين سند رو منتشر كنيم تصميم به دادن رشوه ( كي داده و كي گرفته؟) گرفته اند و خواسته اند بهمون حق السكوت بده كه ما اين كار رو نكنيم و بهمون قول داده بود كه در عوض اينجانب رو بعد از عيد بهمراه طناز به شمال سر سبز مهمون بكنند . هنوز در دوراهي تصميم به افشاي سند و افشا نكردن اون سرگردان بوديم كه متاسفانه در آخرين ساعات ديروز خبر دار شديم شعبه موسسه سرافرازان ميهن در زنجان ورشكست شده . چه ربطي داشت ؟ نمي دونم واله . ما كه اونجا حساب نداشتيم . هر كي هم كه داشته مطمئنم ديگه نمي تونه حق السكوت بده . خدا آخر و عاقبت همه رو به خير بكنه .
» ادامه مطلب

سر كوه بلند...

0 نظر
پيرزن كولي به كف دست مرد نگاه كرد . از وراي خطوط درهم و برهم آن نشاني كوه بلند دوردستي را ديد كه فرشته اي در آنجا منتظرش است . فرشته اي سياهپوش كه بي صبرانه منتظر رسيدن مرد بود تا با داس بلندش جان او را بستاند .
» ادامه مطلب

شب يلدا

0 نظر
وسط اتاق ،‌در ميان موج نور نارنجي رنگ دم غروب ، وقتي مرد موهاي خيس همسرش را با برس شانه مي كرد ،‌ در يافت كه بهشت را همين جا ،‌روي زمين يافته است
كامنتهاي شما قشنگ ترين تبريكاتي بود كه تو اين چند روز بهم گفته شدند. از همه تون متشكرم .
» ادامه مطلب

روزي مبارك برايAlimali

0 نظر
«... در لباس سپيد عروسي و گلهايي بر موهايش نشسته و همراه نواخته شدن موسيقي آرام آرام به سوي محراب قدم بر مي دارد و واعظ انجيلش را بر مي دارد و به سوي او بر مي گردد :« آيا اين مرد را به همسري خواهي گزيد؟ تا زير سايه خداوند عشق بورزيد و شريف زندگي كنيد حال بگذاريد همه با من اين سرود را بخوانند تا هميشه در دلتان جاودانه بماند... بگذار عشقت بدرخشد چرا كه ما ستارگاني در آسمان هستيم بگذار عشقت پر فروغ بدرخشد تا روزي كه پر بگشايي»
In a Country Churchyard from Chris de burgh
» ادامه مطلب

مي فرمودين...

0 نظر

» ادامه مطلب

عاشق

0 نظر
زیر لب با خود می‌گفت :«اگر فقط یک جفت بال داشتم»‏‎ ‎فرشته‌ای که از آن حوالی می‌گذشت صدای نجوای ‏اورا شنید. دوری زد و به آرامی ‌پایین آمد و از او پرسید :«اگر بال داشتی چه می‌کردی؟». مرد جواب داد :«بال‌ها ‏می‌توانند مرا به نزد محبوبم ببرند». اشک از چشمان فرشته جاری شد. بال‌هایش را به مرد‎ ‎بخشید و خودش با پای پیاده ‏به راه افتاد. کمی‌بعد مرد را دید که با کیفی پر از طلا،‌ به کمک بال‌ها در حال گریز از دست پلیس‌های درمانده‌ای است که ‏بر فرشته‌هایی ‏‎ ‎که مفهوم محبوب را خوب نمی‌فهمند،‌ لعنت می‌فرستند‎ ‎
» ادامه مطلب

انتظار

0 نظر
پيرمرد دعاي آخر نمازش را خواند . به نقش و نگارهاي جانماز خيره ماند و با خود فكر كرد . به بچه ها يش فكر كرد كه ازدواج كرده و براي خود زندگي مستقلي تشكيل داده بودند. به سفر حجي كه رفته بود فكر كرد. به همسرش كه اكنون در زير خروارها خاك سرد ،‌ آرميده بود. به سفرهايش به دور دنيا. به همه كارهايي كه روزي آرزوي انجامش را داشت . كار ديگري مانده كه انجام نداده باشد؟ نه . اكنون اماده مرگ بود. حضورش را حس مي كرد. لبخندي زد و منتظر آمدن مرگ شد . اتنظاري كه سي سال ديگر به طول انجاميد . در تمام آن سي سال پيرمرد كار ديگري جز انتظار نكرد...
سورتمه سواري در حين مستي
» ادامه مطلب

زماني براي مردن

0 نظر
مهم نيست مرگ كي و كجا به سراغم مي آيد .مهم اين است كه وقتي مي آيد ، من آنجا نباشم.
وودي آلن
» ادامه مطلب

مزاج دهر تبه شد

0 نظر
« ... جهان بعد از مرگ جهان هوشياري هاست.هوشياري كه خيلي دير به دست مي آيد. فرد مرده نسبت به وقايعي كه از آنها اطلاعي نداشت ، اشراف كامل پيدا مي كند . وقايعي كه ممكن است در ارتباط با زندگي گذشته او باشند..» مرد كمي صداي تلويزيون را كم كرد. همانند شخصي كه در معرض وزش باد سرد و خيسي قرار گرفته باشد كمي لرزيد. به ياد دوست مرده اش افتاد. بعد از اين چگونه مي توانست بر سر مزار او حاضر شود؟ بايد اين موضوع را براي همسر دوست مرده اش نيز تعريف كند. مطمئن بود كه اوهم قادر به حضور بر سر مزار همسرش نخواهد بود.
ننواز ، مگه مرض داري؟
» ادامه مطلب

جايي براي مردن

0 نظر
«‌صدباربهتراست در آپارتمان شخصي خودتان زندگي كنيد تا اين كه در قلب و خاطر دوستانتان به زندگي ادامه دهيد ...»
وودي آلن
» ادامه مطلب

بوي درخت

0 نظر
» ادامه مطلب

goodbye cruel world

0 نظر
» ادامه مطلب

صبح بود ساقيا؟

0 نظر


عكس تزييني است
Administrator محترم آسمان
        امروزصبح ساعت هفت و بيست و چهار دقيقه ، ‌وقتي از خانه خارج شدم متوجه منظره بسيار قشنگي در افق شرق آسمان شهرمان ( زنجان ) گرديدم كه اينجانب را بسيار مسرور  گردانيد و موجبات پربارنمودن روز اين حقير را فراهم آورد. تقاضامندم در صورت امكان ترتيبي فراهم گردد كه اينجانب هر روز صبح آن ابر قشنگ سرمه اي رنگ را كه لبه هاي پنبه يش; به نارنجي مي زند در افق شرق شهرمان ببينم.; ناگفته نماند تركيب اين صحنه با صداي آسماني استاد عظيم القدري كه نواي صبح است ساقيا را مي خواند معجوني مقدس مي سازد كه اينجانب را به شما نزديك تر مي كند . قبلا از همكاري جنابعالي كمال تشكر را دارم.
با تشكر
alimali
بعد از تحرير:بي همگان به سر شود...
» ادامه مطلب

بوی برگ نارنج

0 نظر

مرد سیاه‌پوش اسلحه کمری خود را به طرف مردی در خارج از کادر نشانه رفته‌بود. تصویر انگشت مضطربی که در حال فشار آوردن به ماشه بود روی صفحه تلویزیون دیده‌‌شد. مردی که پای تلویزیون در حال تماشای فیلم بود با چشم‌هایی ریز و حالتی عصبی منتظر شنیدن صدای شلیک بود که ناگهان صدای بلندی از پشت‌بام به گوش رسید. ‌تصویر کج‌و‌کوله شد و جای خود را به برفک داد. مرد کانال‌های دیگر را نیز امتجان کرد. همه آنها برفکی بودند. زیر لب دشنامی ‌داد. چراغ قوه را برداشت و دوان‌دوان به پشت بام رفت. کفِ بام از پرهای سبک خوش‌بویی پوشیده شده‌بود که بوی برگ درخت نارنج می‌دادند. صدای جیرجیر میله شکسته آنتن از کمی‌ جلوتر به گوش می‌رسید. چراغ قوه را به روی آنتن انداخت. فرشته‌ای را دید که به شدّت به آنتن برخورد کرده‌بود‌ و آن بالا مانده‌است. پرپر می‌زد و سعی می‌کرد خود را نجات دهد. مرد کمی‌ جلوتر رفت. فرشته پیر بود. روی آنتن خم شده بود و میله آن را که از سینه‌اش گذشته و از پشتش خارج شده بود طوری با دو دست گرفته‌بود که مشخص نبود قصد خارج کردن آن را دارد یا به شدّت آن را به درون سینه‌اش فشار می‌دهد. فرشته متوجه حضور او شد. صورت نورانی و روشن خود را به طرف او برگرداند و با زبانی باستانی و مقدّس از او کمک خواست. مرد برای دیدن بقیّه فیلم عجله داشت. فرصتی برای نجات  فرشته نبود. ولی برای درست کردن آنتن باید او را پایین می‌آورد. چراغ قوه را روی لبه دیوار گذاشت و با تکّه سنگی که بر رویش گذاشت آن را طوری محکم کرد که بتواند به خوبی صحنه را ببیند. چهارپایه‌ای به کنار آنتن گذاشت. فرشته را کمی‌ بالا برد. به زیرش رفت و از چهارپایه بالا رفت. فرشته میله را رها کرد و دستهای سبکش را بر روی شانه های مرد گذاشت. کمی‌ به طرف بالا فشارش داد و  او را بالاتر برد. مایع معطّر و خوشبویی که اورا به یاد خاطره‌ای محو از دوران کودکی‌اش می‌انداخت از سینه سوراخ فرشته بر روی لباس‌هایش ریخت و او را معطّر کرد. فرشته با توجه به قامت بلندی که داشت زیاد سنگین نبود. مرد فرشته را آن قدر بالا برد تا میله آنتن از سینه‌اش خارج شد. به آرامی او را ‌بر روی پشت بام خواباند. صدای عجیبی از گلوی فرشته نیمه‌جان بیرون آمد که مرد آن را به حساب تشکّر گذاشت. زیاد وقت نداشت. می‌توانست وقتی آنتن را درست کرد و به پایین رفت زمانی که پیام‌های بازرگانی وقفه‌ای در پخش فیلم سینمایی می‌انداختند به اورژانس زنگ بزند و فرشته را به بیمارستان بفرستد. تا جایی که به یاد می‌آورد فرشته‌ها همیشه صبور بوده‌اند. خیلی سریع آنتن را درست کرد و به سرعت به پایین برگشت و فرشته نیمه‌جان را در آن هوای سرد با گربه‌های گرسنه و دله محله که به آرامی ‌در حال نزدیک شدن بودند تنهاگذاشت.
» ادامه مطلب

You make me feel like a real man

0 نظر
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح رویای شرابی است که در جام بلور است شجریان چه می کنه با این شعر....
» ادامه مطلب

شدرك قديسي كه پير شد

0 نظر
هزارروز به دعا نشستند گريستند باران ملخ باريد! هادي وحيدي
» ادامه مطلب

I love you my little nuty boss...

0 نظر
يه مدتي هست كه وقتي يه ديسكت تو درايور كامپيوترم مي گذارم ،‌يه نامه به شرح زير خود به خود تو فرمت doc روش save مي شه :
Dear My Love, It's all about you, it's all about heart and love, again. Trust in me. I just want to justified these emotions running inside. My mind, my heart, my head, my soul. I'd like to hear you say you feel it too, to know you feel the way I do. -----BlueLove
حدس مي زنم كه كامپيوترم به يه ويروس عجيب و غريب مبتلا باشه. چه ويروسي مرگبارتر و عجيب و غريب تر از عشق؟ اونهم عشق كامپيوترم به خودم. خدا بهش رحم بكنه.عاشق بدكسي شده...
از شوخي گذشته كسي مي دونه كامپيوترم چه مرگشه؟ چه بلايي به سرش اومده؟
مطلب تكميلي : W32.HLLW.Pesin اسم شريف كرم محترميه كه در كامپيوتر بنده لونه كرده بود . اين كرم خودش رو تو شاخه هاي System32\SysTask.exe و C:\My Documents\My Heart.exe كپي مي كنه . كامپيوتري كه به اين كرم مبتلا باشه علايم زير رو از خودش نشون مي ده: 1-خاموش شدن ناگهاني سيستم 2-از كار افتادن Registry Editor 3-نامه هايي با عناوين My Love.exe ،‌ Kenangan.exe ،‌ Hallo.exe ،‌ Puisi Cinta.exe ،‌ My Heart.exe ،‌ Jangan Dibuka.exe ،‌ Mistery.exe ،‌ در Windows\Start Menu\Programs\Startup\ shared folder كپي مي شه . در رجيستري ويندوز و در شاخه HKEY_LOCAL_MACHINE\SOFTWARE\Microsoft\Windows\CurrentVersion\Run مقدار "LoadService"="%System%\SysTask.exe /run"رو save مي كنه و باعث مي شه كه هر وقت كه ويندوز بالا مي آد ،‌كرم عزيز هم فعاليت خودش رو شروع بكنه . طريقه درمان : من خيلي راحت اول تو windows task manager پروسه systask.exe رو پاك كردم .بعد فايل systask.exe رو هم از شاخه windows32 به طور كامل پاكيدم . رفتم سراغ regedit و اونجا هم مقدار "LoadService"="%System%\SysTask.exe /run" رو از كليدHKEY_LOCAL_MACHINE\SOFTWARE\Microsoft\Windows\CurrentVersion\Run پاك كردم و بعد يه search كوچولو براي پيدا كردن تموم فايلهايي با مشخصات My Love.exe ، Kenangan.exe ، Hallo.exe ، Puisi Cinta.exe ، My Heart.exe ،‌ Jangan Dibuka.exe ،‌ Mistery.exe زدم و همه شون رو فرستادم ور دست باباشون و مشكلم به خوبي و خوشي حل شد.
» ادامه مطلب

هيولاي دوست داشتني من

0 نظر
- عزيزم .اولين بوسه عشقمون يادته؟ - نه. يادم نيست. فراموش كردم. چيز ديگه اي نيست كه به يادش بيافتي ؟ چي باعث شده كه ياد اون بيافتي؟ - احساس مي كنم طلسمت دوباره عود كرده. فكر مي كني يه بوسه ديگه براي شكستنش لازم باشه؟
» ادامه مطلب

كهير

0 نظر
آي عشق !....چهره كريهت پيداست..
» ادامه مطلب